دوران کودکی
من بدنیا آمدم دختری شیطون ، یعنی از طرز تولدم معلوم بود که چه جور بچه ایی بودم
شش ماه از زندگی من می گذشت و ما در خانه ایی که فقط دوسال از آمدنمان به آن خانه می گذشت بدنیا آمدم ، خانه ایی که بزرگ بود ولی پشت بام آن دوره نداشت .
همانطورکه اشاره کردم شش ماه از زندگی من می گذشت که چهار دست و پا راه می رفتم ، مادرم میگفت از بچگی دوست داشتی بین خواهر انت بخوابی بخاطر همین نیمه های شب می رفتی بین خواهرانت و تا صبح می خوابیدی
یک شب که طبق معمول روی پشت بام خوابیده بودیم ( درفصل گرما) مادرم از خواب بیدار میشه می بینه که بازم نیستم بلند میشه و بین خواهرانم دنبال من می گردد و اثری از من نمی یابد پدرم را با ترس بیدار میکنه و هردو دنبال من می گردند اثری از من یافت نمیشه پدرم میگه نکنه افتاده پایین و مثل تیر خودشو پایین توی کوچه می رسونه می بینه من خونی مالین توی بغل سپور محل هستم و داره گریه میکنه وقتی بابامو میبینه میگه معلوم نیست چه کسی این طفل معصوم را کشته اورده دم درخانه ی شما گذاشته پدرم منو ازش میگیره و میگه این بچه ی ماست و از پشت بام افتاده
پدرم منو خودش درمان کرد از طریق طب سنتی و گیاهی و حاضرنمیشه منو به بیمارستان ببره یا پیش یک پزشک ( بدلیل اینکه حدود 9 سال قبل پسر بزرگش را دراثر دادن داروی اشتباهی توسط یک پزشک مست از دست میده ، پدرم هنوز هم بندرت میره دکتر و خودش خودشو معالجه میکنه )
من به مدت 3 روز بیهوش توی خونه مان نگهداری شدم و این درحالی بود که مادرم اشک می ریخت و پدرم توجه ایی به اشک ریختن مادرم نمیکرد فامیلها میومدند و به پدرم می گفتن تو خسیسی ، اما پدرم به این حرفا توجه ایی نمیکرد و میگفت اگر قرار بچه ام بمیره بدست خودم بمیره بهتراز این است که دیگران بکشنش .
مادرم میگفت همه میگفتن یا میمیره یا دیونه میشه .
بعداز سه روز به گفته ی مادرم بهوش اومدم و بازم مثل سه روز قبل به شیطنتم ادامه دادم و اصلا انگار نه انگار من بیهوش بودم.
شنبه 3 اسفند 1392 - 11:13:34 AM