×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خاطرات تلخ نگین

× باید بخوانی تا بدانی چه روزگار سیاهی دارم
×

آدرس وبلاگ من

negin480.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/abi.sabz

نوجوانی 4

اون روز وقتی از شوشتر به اهواز اومدیم شهر نسبتا آرام بودوقتی به خانه رسیدیم کسی توی خونه نبود حدودا ساعت ده صبح بود که پدرم و برادرم از خونه عمه ام اومدن و دوباره صدای انفجارتوپ ها و خمپاره شروع شد ما کنار خیابان از ترس درازکشیده بودیم که دخترداییم سرش رو از ماشین بیرون اورد درحین حرکت ماشین فریاد زد ما داریم با قطار میریم درود وبعدش میریم بروجرد شما هم بیاید شاید باورنکنید ما توی اون شرایط اصلا فکرمون به فامیلهای خارج از استانمون نرسید خلاصه ماهم به سمت راه آهن حرکت کردیم ودرنهایت ساعت 2 ظهر حرکت کردیم نیمه های شب به درود رسیدیم از قطار پایین اومدیم و در مسجد همان ایستگاه تمامی مسافران خوابیدن صبح که بیدار شدیم همه توی هم بودند سریع بلندشدیم و راهی بروجرد شدیم بخاطراینکه ما خاله مان را فقط یکی دوبار توی اهواز دیده بودیم و اصلا نمیدونستیم خانه اش کجاست با خانواده داییم راهی بروجرد شدیم تا بعدش بریم خانه خاله ام توی راه زن داییم به خواهر بزرگم گفت زهراجون وقتی رفتیم خانه ی مادرم بعداز صبحانه هرکس بره هرجاکه میخواهد نرفته جواب شدیم همین که رسیدیم برادرم و یکی از پسرداییهایم که خونه خاله ام را بلد بودند رفتند و خبردادن مااومدیم ناشتا نخورده از خانه ی مادر زن داییم رفتیم و به مدت یک ماه در خانه خاله ام اطراق کردیم
شنبه 16 فروردین 1393 - 12:25:04 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

5235 بازدید

9 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

12 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements