×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خاطرات تلخ نگین

× باید بخوانی تا بدانی چه روزگار سیاهی دارم
×

آدرس وبلاگ من

negin480.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/abi.sabz

دروان نوجوانی

چون توی دوران کودکی سرم ضربه خورده بود کسی سربه سرم نمیذاشت گاهی احساس مس کردم تمام اطرافیانم فکر میکنند من واقعا دیونه هستم . به هر حال منم از این فرصت کم استفاده نمیکردم به شیطونیام ادامه میدادم شاید باورتان نشود من واقعا از دیوار راست بالا می رفتم برام صرف نمیکرد از پله بالا برم بخاطر همین از دیوار میکشیدم بالا و خودمو سریع به پشت بام می رسوندم اگر قصد بالا رفتن از چیزس را داشتم هیچی جلودارم نبود . در سن چهارسالگی از میله راست بالا می رفتم خلاصه اینکه آتش می سوزاندم .توی مدرسه که نگو مشق خبری نبود فقط و فقط شیطونی مشقامو ریز ریز می نوشتم و دو یا سه خط درمیون می نوشتم بخاطرهمین کسی حاضرنبود مشقای منو بخونه و به این شکل از نوشتن تکالیف سرباز می زدم وای که اگر مریض میشدم تا یک هفته بهاته ام بیماری میشد تا مشق ننویسم . یادم یک روز با آبجوش دست چپم سوخته بود اونم بازوی دست چپم ، خدامیدونه چقدر طولش دادم تا مشق ننویسم . البته ناگفته نماند توی کلاس موقع تدریس معلم شش دانگ حواسم به معلم بود بخاطرهمین چون توی خونه فرصت برای درس خواندن نداشتم(بخاطر شیطنت های بیش از حدم ) به این شکل همیشه درسهایم را بلد بودم خصوصا ریاضی، تویکلاس جزء درسخون ترینها بودم روزها به همین منوال میگذشت تا کلاس دوم ابندایی ، چهارشنبه سوری بود پدرم درخت پرتقالی که توی خونه ی ما بود وثمر نمیداد کنده بود و انداخته بود پشت بام تا برای چهارشنبه سوری بعنوان هیزم ازش استفاده کنیم روز چهارشنبه سوری اومد ، برادرم که 5 یال ازمن بزرگتر بود و دارای هیکل بزرگتر از سنش و زور زیادی بود ، درخت را خواست دو تیکه کنه که چوب به سمت بالا پرتاب شد و توی چشم منه بیچاره خورد گف زمین پراز خون شده بود برادرم هم از ترسش پابه فرار گذاشت همسایه ها ( بابام خونه نبود )منو بردن پیش پزشک محله و پزشک هم گفت ازدست من کاری برنمیاد باید ببریدش بیمارستان ، بیچاره مامانم که چه کشید از دست من . خلاصه به بیمارستان رفتیم و فورا از چشم من امتحان دیدی گرفتندکه خداروشکر دیدمو از دست نداده بودم ، اما دکتر میگفت باید جراحی بشه قرار شد فرداش منو جراحی کنن اما خوشبختانه دکتر متخصص فردا مانع از جراحی شدن چشم من شد. من بعداز چندروز و برای شب سال تحویل به خانه برگشتم . وقتی یادم به اون روز میفته دلم برای برادرم و مادرم خیلی میسوزه .
شنبه 3 اسفند 1392 - 3:13:53 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 17 اسفند 1392   3:58:09 PM

                               چقد جالب , نگین خانم بازم خاطره تعریف کن

آمار وبلاگ

5228 بازدید

2 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

5 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements