×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خاطرات تلخ نگین

× باید بخوانی تا بدانی چه روزگار سیاهی دارم
×

آدرس وبلاگ من

negin480.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/abi.sabz

نوجوانی 3

سال اول راهنمایی باهر خوبی و بدی گذشت و سال دوم راهنمایی شروع شد . مدرسه هنوز رنگ فرم و مدل اونو مشخص نکرده بودند . اول مهررفتم مدرسه برای صف بندی . توی تقسیم بندی کلاس من تایم ظهر بود بنابراین فرم و رنگ لباس مدرسه رو که روسری هم به آن اضافه شده بود برداشتم ورفتم خونه تاظهر برگردیم به مدرسه .خواهرهای دوقلوی من هم به مدرسه رفته بودند اونها تقریبا دوسال از من کوچکتربودند هنوز ساعت دوازده نشده بود که هلکوپتر برفراز آسمان اهواز پرواز میکرد که بچه ها مثل همیشه به خیابان ریختن و شروع به هو زندن کردن هنوز از هو زدن بچه ها نگذشته بود که صدتی بمباران رسید مادرم باوحشت پرید بیرون تا دوقلوها رو از مدرسه بیاره خونه دو روزی بود که جنگ ایران و عراق شروع شده بود و صدای این بمباران درحقیقت زنگ خطری بود برای مردم اهواز که دیگه آسمان آبی شون بی خطر نیست از زمانی که جنگ شروع شده بود خواهر بزرگم که کارمند خانه سازی در شهرستان اهواز بود فقط آذوغه توی خونه جمع میکرد که اگر جنگ فقط درخیابان ها بود آذوغه داشته باشیم روز اول مهر روز شروع و پایان مدارس اهواز شد از آن روز بچه ها دیگه توی خونه موندند به مدت تقریبا یکی دو هفته در خانه باقی ماندیم بعد از یکی دوهفته که مردم اهواز برای اینکه آماده ی رزم باشند کلتوف مولوتوف درست میکردند. اما وقتی خمپاره ها به شهر اهواز اصابت کرد خطر خیلی نزدیکتراز سابق بود . چه بلوایی درشهربود همه وحشت زده کسی نمیدونست چه باید بکند . از آن جمله خانواده ی من که 7 دخترقدو نیم قد به اضافه یک پسر 16 ساله داشت . همه ی مردم به بانکی که در حوالی خانه ی ما ساخته شده بود و بسیار محکم بود اما هنوزافتتاح نشده بود ، پناه بردند . دتییم چون ارتشی بود اعزام به جبهه شده بود و بچه های داییم و زن داییم بدون سرپرست بودندمادرم از ترس اینکه بچه های برادرش و زنش بلایی سرشون ممکنه بیاد اشک میریخت و دادشم هم که این صحنه را دید موتور سیکلت را برداشت و رفت سراغشون وقتی همه رو از خانه بیرون اورده بود درحین اومدن یک توپ به دیوار مشترک خانه ی داییم و همسایه شان اصابت میکنه تنها شانسی که اون ها آورده بودند این بود که از خانه خارج شده بودند و پناه گرفته بودند و جنگ در اهواز لحظه به لحظه وخامت بیشتری میگرفت و جان افراد غیرنظامی شدیدامورد خطر قرار میگرفت مردم سردرگم بودند. ساعت 7 بعدازظهر بود که ماشسنی دنبال زن همسایه ما با دو دخترش اومد ماشین بنز قدیمی بود راننده اش یک پیرمرد بداخلاق بود مادر همسایه گفت اگر اینا نیان ما هم نمیاییم تعداد ماهم که خودش دوتا ماشین میخواست راننده زیربار نمیرفت و زن همسایه هم میگفت نمیایم خلاصه راننده راضی شد بشرط اینکه برادر و پدر من نیاین پدرم و برادرم هم نیومدن و ما روی پای همدیگه حرکت کردیم و رفتیم به شوشتر توی راه با یک ماشین تصادف کردیم و یک تکه شیشه خیلی ریز توی چشم دختربزرگه همسایه رفت توهمین زمان دختر دومی همسایه مان که باگروه دیگه به سمت شوشتر حرکت کرده بودند به ما رسیدن و همگی رو توی یک کامیون سوار کردن و با چه مصیبتی حرکت کردیم بماند. وقتی به شوشتررسیدیم مادرم نگران حال شوهر و بچه های برادش بود بخاطرهمین فرداصبح به اهواز حرکت کردیم.
جمعه 8 فروردین 1393 - 5:37:05 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://bahanezendegi.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 9 فروردین 1393   4:02:32 AM

سلام واقعا زندگی خیلی تلخیا تجربه کردی

آمار وبلاگ

5233 بازدید

7 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

10 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements